هر روز از زندگیم اینجا که میگذره، روزایی که شش صبح که پامیشم میرم سرکار و از سردرد و خواب دوس دارم زمینو گاز بزنم، روزایی که حالم گاهی خوشه، یه روزایی خیلی سردمه، یه روزایی خیلی گشنمه و کسی منتظرم نیس و از غذای داغ هم خبری نیست ، روزایی که غربت یادم میاره چقد سختی کشیدم، بچگیم نوجونیم جوونیم ... آخ آخ ازون یه تیکه حافظم که تو یه قسمت جوونیم مونده... نامرداییا رو که می بینم، تو مترو وسط یه مشت آدم بی احساس برمیگردم و به این فک میکنم که فقط برسم خونه رو تخت ولو بشم از درد کمر راحت شم، حتی روزایی که حالم خیلی خوبه فقط سرمو میبرم بالا میگم " خدایا می بینی دیگه، نه!؟ من پشتم فقط به خودت گرمه ها..."
- بیست و پنج. اردیبهشت.صفرسه