از نو برایت مینویسمـ ...

هر روز از زندگیم اینجا که میگذره، روزایی که شش صبح که پامیشم میرم سرکار و از سردرد و خواب دوس دارم زمینو گاز بزنم، روزایی که حالم گاهی خوشه، یه روزایی خیلی سردمه، یه روزایی خیلی گشنمه و کسی منتظرم نیس و از غذای داغ هم خبری نیست ، روزایی که غربت یادم میاره چقد سختی کشیدم، بچگیم نوجونیم جوونیم ... آخ آخ ازون یه تیکه حافظم که تو یه قسمت جوونیم مونده... نامرداییا رو که می بینم، تو مترو وسط یه مشت آدم بی احساس برمیگردم و به این فک میکنم که فقط برسم خونه رو تخت ولو بشم از درد کمر راحت شم، حتی روزایی که حالم خیلی خوبه فقط سرمو میبرم بالا میگم " خدایا می بینی دیگه، نه!؟  من پشتم فقط به خودت گرمه ها..." 

 

 

- بیست و پنج. اردیبهشت.صفرسه

 

 

  • میس تیچر

اردیبهشت زیبای من چجوری داری میگذری وقتی من اونجایی که باید ، کنار اونایی که باید نیستم، قلبم اونجایی که هست نیستم!؟

پدری که اردیبهشتیه ، روز معلمی که خیلی از بچه های نداشتم الان بزرگ شدن، گل ها و شکوفه هایی که عاشقشونم ...

 

-بیست. اردیبهشت. صفر سه

  • میس تیچر

خیلی بی حال حوصله تر از این بودم که پاشم برم کلاس. ساعت شش صبح خوابم برد پاشدم آلارم گوشیو خاموش کردم و به هرچی درس و علم و عن خره لنت فرستادم خوابیدم! ساعت حدودای یک بود پاشدم. نهار که خوردم حدودای عصر لباس پوشیدم رفتم بیرون. داشت بارون میومد شرشر... رفتم کلی زیر بارون خیابونای اطراف به مقصد نمیدونم کجا پیاده رفتم... حتی مپ نداشتم بدونم لوکیشنم کجاس همینجوری میرفتم. یهو رسیدم به یه مترو. سوارشدم رفتم تو یه پاساژ ول چرخیدم و برگشتم رفتم نون بخرم. خانمه فورشنده فارسی یکمی بلده. یهو گفت چقد امروز به رو اومدید... گفتم وات؟! گفت بسیار زیبا شدید.. لبخند زدم گفتم امروز حتی دست به موهامم نکشیدم لباس پوشیدم اومدم اینجا چشماتون زیبا میبینه.. یهو گفت: سیرت شما تو صورت شماست لازم نیست به خودتان برسید...

حس خوبی گرفتم برگشتم کلامو از سرم برداشتم و تاخونه خیس آب شدم ...

 

- سی.فروردین.صفرسه

 

  • میس تیچر

.
خدماتی خوابگامون یه خانم تاجیک ۵۶ ساله بود که بچگیاش به روسیه مهاجرت کرده بود و الان تاجیکی رو فقط ب واسطه خانوادش میدونست ولی نوشتن رو نه... یه روز تو اشپزخونه دیدم یه نفر داره فارسی صحبت میکنه چون میدونستم هیشکی اونجا ایرانی نیس دنبال صدا گشتم و فمیدم این خانم تاجیکه. وقتی فمید من ایرانیم همش بامن صحبت میکرد و بگو بخند داشت. بعضی روزا موقع دانشگاه رفتن منو میدید قربون صدقه‌م میرفت بعضی وقتا تو راه‌پله و بعضی وقتا جلو درب ووردی روبروی اتاقش. یه روز صبح که بدوبدو کلاس میرفتم بعد چاق سلامتی گفت "تو نخاستی ازدواج بدستی؟" از تعجب خشکم زد گفتم جان!؟ گفت ازدواج کن دخدر! گفتم چشم. گفت "خب کِی مخاستی پسرچه بیارستی؟" ولو شدم از خنده با کلمات خودش گفتم "ولی من دخترچه مخاستی‌‌"
 

  • میس تیچر

پا اشدم برم از یخچال یه چیزی بخورم از گشنگی وا نرم یهو جلو همون یخچال وارفتم... دستمو گذاشتم جلوصورتم و قشنگ دلتنگی این چندماهو درومدم. کلی گریه کردم. به همه غصه‌ها و دلتنگیا و دوری و از دست دادنا...

صبح میرفتم دانشگاه پسره گودزیلای طبقه‌مون واستاد جلوم. اولش ترسیدم بعد با مهربونی گفت؛ ببین شاید زبونتو نمیفهمیم، شاید تو اتاقت وسط سی چل تا پسره از شانس فکر کنی ماها مث دخترا احساس نداریم، ولی غربت و دلتنگیتو میفهمیم... هروقت حس کردی کمکی از ما برمیاد حتمن بگو... چشمم پر شد سرمو انداختم پایین رد شدم رفتم...

-بیست‌و‌چهار. فروردین. صفرسه

 

  • میس تیچر