از نو برایت مینویسمـ ...

روز چهارشنبه ساعت پنج و نیم پروازم بود. کل روز احساس میکردم یکی قلبمو محکم گرفته دستش داره فشار میده...

هیچی بامن نبود جز اشک و اشک و اشک...

از خود در خونمون تا سالن فرودگاه، دیدن اشک های قایمکی بابا، بغل کردن و حلالیت گرفتن ازش تا بوسیدن آخرین بار مامانم،چشمای نگران نادر، زار زار اشک ریختن ناهید پشت تلفن جهنم بار ترین لحظات عمرم رو برام ساختن...

میرم تا فراموش کنم... میرم شاید اونسر دنیا دیگه جواب خوبی رو با بدی نگرفتم...

میرم اما یه تیکه از قلبم اون پایین جا موند... 

 

 

  • میس تیچر