از نو برایت مینویسمـ ...

مسلما" مزخرف ترین پله زندگی هرآدمی اونجاییه ک باید یکیو بین دو نفر برای همــه عمرش انتخاب کنه.
حالا اگه یکی ازین دوتا همونی باشه که انتخاب خودته، یه چیزی مثل خوره مختو میخوره و تو هر نشستن پاشدن با خودت میگی خودشه یا نه!؟ اونوخ احوالاتت حال و روز اونیه که اسهال گرفته و قرص هم درمونش نمیکنه! :/

 

 

  • میس تیچر

سال دوم دانشگاه بودم که دایی همراه عمو علی داشتن میومدن ایران. ازشون خواستم یه دیکشنری لست ورژن آکسفورد اونجا برام بیارن. حالا زیاد باهمونی که برام کادو خریده بودن فرقی نداشت ولی انگار عشق زبان انگلیسی زده بود تو سوراخای مخم! عمو علی یه پیرهن قهوه ای بلند،بقول خودش آخرین مدل فشن اونجا آورد که شد جریان کفش سیندرلا و تن هیشکی نشدجز من و باهمون یه دونه رفت رو مخ بابام که بزار ببرمش آلمان اما خربازی م گرفت گفتم آلمان دوس ندارم:| چندسال بعد دایی برام دعوت نامه کانادا (همون جایی که الان هلاکشم) فرستاد و عمو منوچهری به شرط اینکه علاوه بر این سه تا زبون که بلدبودم فرانسه هم یه مقدار یادبگیرم تونست تو یکی از اداره های اونجا یه کار اداری جور کنه. این دفعه بابام هم راضی بود اما باز اون خر درونم پرید هوا که من ترم دو ارشدم اگه برم باید دوباره بخونم و پول ندارم و ال و بل ...

الان هرکی بهم میرسه میگه " ایشالا دکترا قبولی دیگه" حالت تهوع میگیرم. ازینکه همه منو یه بچه درسخون توکتابی دیده بودن و ذهنشون مونده بدم میاد. آخه بابام جان من چه زبونی به اینا بگم بسه هرچی خوره درس و مشق و کتاب بودن، خب منم میخام شوهر کنم خانواده تشکیل بدم.. چرا ملت فک میکنن همیشه باید رو اصولی که هست رفتار کرد. خب مگه خل بازی و شیطنت جزیی از زندگی نیست چیه؟ آخه مگه من برم اونور دکترام بخونم چی عوض میشه جز اینکه تنهاییم بیشتر شه...

 

 

  • میس تیچر

اولی: ساکتی چرا؟ همش من حرف بزنم؟

دومی: حرف بزنم؟؟ مگه من رادیو ام؟

اولی: اگه رادیو لازم داشتم تورو میخاستم چیکار؟! من بودم و خودم و خودم... فرقیم به حال و روز دلم نمیکرد...

 

اینایی که نسبت به بقیه .قضاوت میکنن رو هیچوقت درک نمیکنم. اما اینایی که یهو میرن تو تنهایی خودشونو دارم کم کم درک میکنم..

  • میس تیچر

یکی از آرزوهام اینه بیست سال بعدی عمرم بقد تمام این سالها از پنج شنبه و جمعه هاش متنفر نباشم!

 

  • میس تیچر

بعد تقریبا یه ماه و نیم رسیدیم بهم. اون از همون اولش هی حرف میزنه و شروع میکنه به دلقک بازی - و من مثل دفه های قبلی فقط ساکت میشینم و وسط حرفهاش که چی بخوریم و کجا بریم میگم نمیدونم، به اداهاش فقط میخندم و تهش فکر میکنم که انتخابم درسته یا نه؟ هر بار بهش میگم نرو محله قدیم ما کلا خاطرات زندگیم یادم میاد میگه باشه اما باز یادش میره. دوازده دقیقه ای میکشه تا بره بستنی مخصوص خامه شکلاتی خاص خودشو بخره بیاره. شجریان داره توی ضبط ماشین خودشو میکشه و هی میگه « عشق داند که دراین دایره سرگردانند...» نگاهم میفته به خانومی که داره میاد. راه رفتنش منو یاد مامانم میندازه. مامان همیشه دستمونو میگرفت میاورد دقیقا همینجا که الان بجای نونوایی شده یه بستنی فروشی شیک. تا به خودم بیام چشمام پر میشه. بستنی به دست میاد. چشمامو قایم میکنم ازش اما نگام میکنه و میگه اگه بهت بستنی دادم...!!! ده دیقه ای میگذره... با خنده وسط بستنی نگاش میکنم میگم: جات خالی باباهه دیروز داشت ادبم میکرد میگفت چای میخوری تهش میمونه،غذا میخوری تهش میمونه، بستنی میخوری تهش میمونه...! بعد سرمومیندازم پایین میگم: خب آدم تنهایی بستنی رو تا تهش نمیخوره که ^_^ یهو بامزه نگام میکنه و با بدجنسی میگه یه دوسه تا از عکسای بابا و داداشات کپی بزن بده بهم. میگم چرا میگه: بستنی خوردنی نپره تو گلوم خفه ش:))

 

 

  • میس تیچر