از نو برایت مینویسمـ ...

آخر شبی گوشیمو که روشن کردم دیدم آجی خانم کلی عکس و استوری برا تولدم زده و فرستاده، زنگ زدم بهش تو تخت داشت نیکارو میخوابوندگفتم فردا زنگ میزنمت. بعد یه ویدئو فرستاده رفته قایمکی اتاقم نشون داده که بابام رفته تو تخت من خوابیده...

یهو حس کردم دنیا رو سرم خراب شد نشستم یه دل سیر گریه کردم...

تولدی که از مامان و بابات دور باشی خودخودغمه...

 

-نوزده. اسفند. صفردو

  • میس تیچر

هروز که میگذره هی به خودم دلداری میدم نترس کم نیار اینا اولشه، غربت، سختی، دوری، دلتنگی، تنهایی مامان بابا، زندگی از صفر همشون میگذره آسونیاشم میاد، سرتو بگیر بالا تو ازین بدترشو گذروندی، زندگی رنگارنگه یه وقتایی دور شدنم قشنگه بالاخره یه جایی رنگاشم می بینی. همین که دلم آروم میشه یاد حرف سارا دلمو آتیش میزنه... "اینجا دلت خوش نبود برو شاید ته چشماتو خندون دیدیم"...

راستش به همه میگم بخشیدم حتی به خودم! اما نه نمیتونم... قشنگ ترین روزای عمرم رفت... الانم غربت...

 

-ده.بهمن.صفردو

 

  • میس تیچر

اوایل که من اومده بودم طلوع خورشید ساعت هشت و نیم- نه صبح بود غروب ساعت سه ونیم عصر! کل روز تاریک تاریک، بدون افتاب! الان روزا داره دراز میشه و هوا بهتر! باورم نمیشه منی که تو سرما نمیتونستم بمونم تو منهای سی و چهار درجه شبو صبح کردم و الان دیگه تو سرما نشستن برام داره عادی میشه! 

کاش یه چیز دیگه که انگار این وسط تازه درست شده بود هم داره بهم میخوره، سرجاش ثابت بمونه ... 

 

اول. بهمن. صفردو

  • میس تیچر

بعد دوماه جر و بحث بالاخره قبول کردم کوتاه بیا نیست و باید خودم کوتاه بیام. منم عوضش سه تا مرکز خرید چرخوندمش بگم رییس کیه در عوضش سر چیز دیگه قول داد... 

ماشالا اومد رسید از راه نرسیده زد زیر قولش، بعدشم دید من گریم درومد گفت: لووس خب باشه باشه ..!

عالی ترین بدقولی بود !

_ نوشتم بعدا یادم نره ! 

 

-چهارد.دی.صفردو

  • میس تیچر

گیت رو که رد شدم موقع کشیدن چمدونم دستم خورد به ترازوی گیت و قشنگ روی دستم آنی کبود شد باد کرد. رفتم نشستم منتظر پرواز یهو اذان موذن زاده پخش شد... دیگه نتونستم اونقدا هم که بقول نگین عروس خاله فک میکردن محکم باشمو زدم زیر گریه انقد که کنار دستیم اومد گفت دستت خیلی درد میکنه؟؟ صدامون کردن رفتیم رد شدیم سوار بشیم. روی پله ها که رسیدم اوایل طلوع آفتاب بود. یه حال عجیبی داشتم؛ بین طلایی آفتاب و سیاهی شب... برگشتم از همون بالا پشت سرمو نگاه کردم. از پشت چشمای خیس و لبهای بسته خیلی چیزا یادم اومد... خیلی چیزا.... تنهاییا، غمها، قضاوتها، صبوریا و آه از صبوریام... یه دفعه دیدم پسره مهمانداره اومد زد رو شونه هام گفت همه غم هاتو بزار همین جا بیا سوار شو... ببین همه رفتن تو...

میخواستم بگم امروز سه ماه از اومدنم گذشت و لاکچری طور بنویسم "وای چه عین برق گذشت" اما نه.. من با تقریبا هیچ پشتوانه و هیچ پولی مهاجرت کردم و اگر داشتم قطعا جایی دیگه میبودم اما رو پای خودم بودن برام میارزید... تو این سه ماه اندازه سه سال دلتنگی، غربت، نداری و تنهایی رو با همه وجودم لمس کردم... 

اینارو مینویسم امیدوارم سال بعد این موقع به خودم بقول امیررضا برای اینهمه قوی بودن افتخار کنم...

             

-پنج. دی.صفردو

  • میس تیچر