خیلی بی حال حوصله تر از این بودم که پاشم برم کلاس. ساعت شش صبح خوابم برد پاشدم آلارم گوشیو خاموش کردم و به هرچی درس و علم و عن خره لنت فرستادم خوابیدم! ساعت حدودای یک بود پاشدم. نهار که خوردم حدودای عصر لباس پوشیدم رفتم بیرون. داشت بارون میومد شرشر... رفتم کلی زیر بارون خیابونای اطراف به مقصد نمیدونم کجا پیاده رفتم... حتی مپ نداشتم بدونم لوکیشنم کجاس همینجوری میرفتم. یهو رسیدم به یه مترو. سوارشدم رفتم تو یه پاساژ ول چرخیدم و برگشتم رفتم نون بخرم. خانمه فورشنده فارسی یکمی بلده. یهو گفت چقد امروز به رو اومدید... گفتم وات؟! گفت بسیار زیبا شدید.. لبخند زدم گفتم امروز حتی دست به موهامم نکشیدم لباس پوشیدم اومدم اینجا چشماتون زیبا میبینه.. یهو گفت: سیرت شما تو صورت شماست لازم نیست به خودتان برسید...
حس خوبی گرفتم برگشتم کلامو از سرم برداشتم و تاخونه خیس آب شدم ...
- سی.فروردین.صفرسه
.
خدماتی خوابگامون یه خانم تاجیک ۵۶ ساله بود که بچگیاش به روسیه مهاجرت کرده بود و الان تاجیکی رو فقط ب واسطه خانوادش میدونست ولی نوشتن رو نه... یه روز تو اشپزخونه دیدم یه نفر داره فارسی صحبت میکنه چون میدونستم هیشکی اونجا ایرانی نیس دنبال صدا گشتم و فمیدم این خانم تاجیکه. وقتی فمید من ایرانیم همش بامن صحبت میکرد و بگو بخند داشت. بعضی روزا موقع دانشگاه رفتن منو میدید قربون صدقهم میرفت بعضی وقتا تو راهپله و بعضی وقتا جلو درب ووردی روبروی اتاقش. یه روز صبح که بدوبدو کلاس میرفتم بعد چاق سلامتی گفت "تو نخاستی ازدواج بدستی؟" از تعجب خشکم زد گفتم جان!؟ گفت ازدواج کن دخدر! گفتم چشم. گفت "خب کِی مخاستی پسرچه بیارستی؟" ولو شدم از خنده با کلمات خودش گفتم "ولی من دخترچه مخاستی"
پا اشدم برم از یخچال یه چیزی بخورم از گشنگی وا نرم یهو جلو همون یخچال وارفتم... دستمو گذاشتم جلوصورتم و قشنگ دلتنگی این چندماهو درومدم. کلی گریه کردم. به همه غصهها و دلتنگیا و دوری و از دست دادنا...
صبح میرفتم دانشگاه پسره گودزیلای طبقهمون واستاد جلوم. اولش ترسیدم بعد با مهربونی گفت؛ ببین شاید زبونتو نمیفهمیم، شاید تو اتاقت وسط سی چل تا پسره از شانس فکر کنی ماها مث دخترا احساس نداریم، ولی غربت و دلتنگیتو میفهمیم... هروقت حس کردی کمکی از ما برمیاد حتمن بگو... چشمم پر شد سرمو انداختم پایین رد شدم رفتم...
-بیستوچهار. فروردین. صفرسه
بچه که بودم یبار به بابام گفتم درختها چجوری یهو سبز میشن؟ گفت هیچی یهویی اتفاق نمیفته اولِ بهار حالشون خوب میشه خوشحالن جوونه میزنن بعد نازشونو که میکشی کم کم رشد میکنند بزرگ میشن، بعد گفت الان که دیگه گذشت برگها جوونه زدن درومدن سال بعد یادت نره بپایی ببینی چجوری سبز میشن. سال بعدیش یادم رفت به خودم اومدم گفتم عه برگها که سبز شدن از دستم دررفت رشدشونو ببینم. سال بعدش آخرای بهار یادم اومد،هی بهارها میگذشتن هی من تو زندگی غرق تر..آخرش گفتم سال بعد حتمن حواسم هست ببینمشون... سال بعدش از خود عید نشستم پای یه درخت نگاش کردن تا اوایل تابستون فمیدم یه عده درختا اول گل میدن بعد برگ بعضیاشون بر عکسن. ...یه روز بابام اومد گفت چندتا بهار گذشت بفهمی؟ فک نمیکردم اصن یادش مونده باشه. بابایی که ساده ترین چیزا یادش میرفت چجوری یادش مونده بود پنج شش سال پیش چی گفته به من..
دیروز نشسته بودم بغل میم جوون گفت برگهای درخت جلو اتاقت دارن سبز میشن.. بعد براش جریان بابام و درختارو تعریف کردم گفتم یه روزی آرزو میکردم خونم بالاترین طبقه باشه الان این بالام حس خاصی نداشته ، ه روزی آرزوم بود مثل بلبل انگلیسی حرف بزنم ب اونم رسیدم ولی اونم توش خبری نبوده، من چجوری تونستم این چندماه اینهمه دلتنگی رو دووم بیارم نمیدونم الان به آرامش رسیدم آرزوم اینه همینجا بمونم مجبور نشم برم... دستشو اتداخت دور گردنم گفت مطمئنی!؟
-بیست و چهار. فروردین. صفرسه